روزی در دنیای جادویی اسپارکلویل که آب و هوایی آفتابی داشت، یک موجود منحصربهفرد به نام خرگوش کریستالی زندگی میکرد. چیزی در مورد این خرگوش با دیگر خرگوشها فرق داشت، زیرا این خرگوش از کریستالهای میدرخشید که در زیر نور خورشید میدرخشیدند. . خرگوش کریستالی به نام Twinkle بود و قلبش مانند بلورهای درخشانی که بدنش را تشکیل داده بودند، میدرخشید.
در طول مسیر برقبرق با تمامی موجودات جادویی مواجه شد - درختانی که صحبت میکردند و یکشاخهای که پرواز میکردند! ستاره دوستان جدیدی پیدا کرد و درسهای ارزشمندی را دربارهٔ دوستی، شجاعت و مهربانی فراگرفت. ماجراجوییها ستاره را به نقاط مختلف شرقشهر کشاند، جایی که گنجینههای مدفونشده و اسرار باستانی که کسی یادشان نمیآورد را کشف کرد.
در سفرش، ستاره با برخی پریهای جنگل مواجه شد که خواستار چیزی بودند. پریها به ستاره گفتند که یک جادوگر بد یک حجاب جادویی بر سر ملکهشان انداخته تا او را خواباند. ستاره تصمیم گرفت دوستان جدیدش را نجات دهد، بنابراین رفت تا به دنبال برخی مواد جادویی بگردد و جادو را بشکند. در سفرش، ستاره با دختر شجاعی به نام لیلی مواجه شد که خواست خود را برای همراهی با ستاره در این سفر شجاعانه اعلام کرد.
دو دختر به سمت بلندترین کوه در شرقشهر، و آنجا اولین مادهٔ لازم برای شکستن جادوی جادوگر را یافتند. سپس وارد اقیانوس شدند و در عمیقترین نقطه آن با مار دریایی روبهرو شدند – موجودی که ماده دوم را حفاظت میکرد. هرچه چالشهای بیشتری را پیش رو داشتند، دوستی تونی و لیلی بیشتر میشد. بالاخره پس از جمعآوری تمام مواد، به کاخ ملکه پریها آمدند و جادوی جادوگر را شکستند.
ملکهٔ پری بیدار شد و پریهای جنگل خوشحال بودند که او دوباره بازگشته است! تونی و لیلی اکنون به عنوان قهرمانان شناخته میشوند. پس از آن، تونی و لیلی همیشه بهترین دوستان بودند و ماجراهای بیشماری را در اسپارکلویل تجربه کردند. آنها دوستان خوبی هستند و نشان دادهاند که دوستی و عشق چیزهایی بسیار زیبا هستند.